.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۴→
اشکای لعنتیم بند اومدنی نبودن...بدون اینکه تلاشی برای کنار زدنشون بکنم،چشمام روهم گذاشتم وباچشمای بسته اشک ریختم...
نمی دونم چقدر اشک ریختم و باصدای ضعیف وگرفته ای هق هق کردم اما بلاخره یه صدای دیگه به جز صدای گریه های من به گوش رسید:
- دیانا...چی شده عزیزم؟!...
با شنیدن صدای رضا،انگار درد دلم بیشتر از قبل تازه شد...چشمام وباز کردم وسرم وبالا گرفتم...نگاه اشکیم ودوختم به چشمای نگرانش...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
رضا لبخند محوی تحویلم داد.
بارون نسبت به چند دقیقه قبل آروم تر شده بود ولی هنوزم به قدری شدت داشت که بتونه مارو خیس کنه...تمام لباسای رضام خیس شده بود ولی توجهی نکرد وبه سمتم اومد.درست کنارم روی نیمکت نشست و سرش به سمتم خم کرد...زیر گوشم زمزمه کرد:
- گریه؟...دیانای قوی ومحکم من واشک؟!!...هوم؟؟...کی چشمای خوشگل خواهر من واشکی کرده؟؟...
لحن مهربونش باعث شد که بغضم بشکنه...خودم وانداختم تو بغلش ودستام ودور کمرش حلقه کردم.محکم بهش چسبیده بودم واشک می ریختم...
رضا دستاش ودور بازوهام حلقه کرد وسرش وگذاشت روی سرم...بوسه ای روی سرم نشوند وبالحن آرامش بخشی گفت:ببین رضا پیشته!!...نگاه کن...من اینجام دیانام...تا وقتی رضا هست،نباید یه قطره اشک از چشمای خواهرش جاری بشه...گریه نکن آبجی کوچولوی مهربون رضا...گریه نکن...
حرفاش آرامش بخش بودن اما دل من اونقدر طوفان زده بود که با این حرفا ودلداریا،آروم نمی شد...گریه ام قطع که نشد،هیچ...تازه شدتم گرفت...اونقدر تو آغوش مهربون رضا اشک ریختم که پیرهن خیسش خیس تر شد!...اما اون بیشتر من وبه خودش فشار داد وگرمای آغوشش وبهم بخشید...
بلاخره بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...حلقه دستام دور کمرش باز شد وکمی ازش فاصله گرفتم.
- دیاناخانوم...به رضا نگاه کن...
بینیم وبالا کشیدم وسرم وبلند کردم...نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد.
لبخندی به روم زد وخیره شد توچشمام...دست دراز کرد وبا انگشت شستش اشکام وکنار زد...مهربون وشمرده شمرده گفت:خب حالا تعریف کن ببینم،کی اشک خواهر خوشگل مارو درآورده؟...
خیره خیره نگاهم می کرد ومنتظر بود...من اما نمی تونستم چیزی بگم...رضا نزدیک ترین کسمه اما...گفتن اون حرفا حتی به اشکانم کار ساده ای نیست!...
نگاهم واز نگاه منتظرش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم...
نمی تونستم چیزی بهش بگم...حالم اونقدری خوب نبودکه بتونم از پس گفتن اون حرفای سخت بربیام.
سکوتم وکه دید،گفت:موش آب کشیده شدیما!!!بیشتر از این بمونی سرمائه رو خوردیم...پاشو.پاشو داداشی...بریم خونه که دیر برسیم،مامان کله برامون نمیذاره!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشست...
وقتی دید حرف زدن برام سخته،بدون هیچ اصراری بهم زمان داد...اگر به جز این رفتار می کرد که دیگه رضا نبود!...
نمی دونم چقدر اشک ریختم و باصدای ضعیف وگرفته ای هق هق کردم اما بلاخره یه صدای دیگه به جز صدای گریه های من به گوش رسید:
- دیانا...چی شده عزیزم؟!...
با شنیدن صدای رضا،انگار درد دلم بیشتر از قبل تازه شد...چشمام وباز کردم وسرم وبالا گرفتم...نگاه اشکیم ودوختم به چشمای نگرانش...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
رضا لبخند محوی تحویلم داد.
بارون نسبت به چند دقیقه قبل آروم تر شده بود ولی هنوزم به قدری شدت داشت که بتونه مارو خیس کنه...تمام لباسای رضام خیس شده بود ولی توجهی نکرد وبه سمتم اومد.درست کنارم روی نیمکت نشست و سرش به سمتم خم کرد...زیر گوشم زمزمه کرد:
- گریه؟...دیانای قوی ومحکم من واشک؟!!...هوم؟؟...کی چشمای خوشگل خواهر من واشکی کرده؟؟...
لحن مهربونش باعث شد که بغضم بشکنه...خودم وانداختم تو بغلش ودستام ودور کمرش حلقه کردم.محکم بهش چسبیده بودم واشک می ریختم...
رضا دستاش ودور بازوهام حلقه کرد وسرش وگذاشت روی سرم...بوسه ای روی سرم نشوند وبالحن آرامش بخشی گفت:ببین رضا پیشته!!...نگاه کن...من اینجام دیانام...تا وقتی رضا هست،نباید یه قطره اشک از چشمای خواهرش جاری بشه...گریه نکن آبجی کوچولوی مهربون رضا...گریه نکن...
حرفاش آرامش بخش بودن اما دل من اونقدر طوفان زده بود که با این حرفا ودلداریا،آروم نمی شد...گریه ام قطع که نشد،هیچ...تازه شدتم گرفت...اونقدر تو آغوش مهربون رضا اشک ریختم که پیرهن خیسش خیس تر شد!...اما اون بیشتر من وبه خودش فشار داد وگرمای آغوشش وبهم بخشید...
بلاخره بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...حلقه دستام دور کمرش باز شد وکمی ازش فاصله گرفتم.
- دیاناخانوم...به رضا نگاه کن...
بینیم وبالا کشیدم وسرم وبلند کردم...نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد.
لبخندی به روم زد وخیره شد توچشمام...دست دراز کرد وبا انگشت شستش اشکام وکنار زد...مهربون وشمرده شمرده گفت:خب حالا تعریف کن ببینم،کی اشک خواهر خوشگل مارو درآورده؟...
خیره خیره نگاهم می کرد ومنتظر بود...من اما نمی تونستم چیزی بگم...رضا نزدیک ترین کسمه اما...گفتن اون حرفا حتی به اشکانم کار ساده ای نیست!...
نگاهم واز نگاه منتظرش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم...
نمی تونستم چیزی بهش بگم...حالم اونقدری خوب نبودکه بتونم از پس گفتن اون حرفای سخت بربیام.
سکوتم وکه دید،گفت:موش آب کشیده شدیما!!!بیشتر از این بمونی سرمائه رو خوردیم...پاشو.پاشو داداشی...بریم خونه که دیر برسیم،مامان کله برامون نمیذاره!
میون اون همه اشک،لبخند محوی روی لبم نشست...
وقتی دید حرف زدن برام سخته،بدون هیچ اصراری بهم زمان داد...اگر به جز این رفتار می کرد که دیگه رضا نبود!...
۷.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.